سوپرایز بزرگ
عزیز دله مامان امسال روز ولنتاین رو کاملاً فراموش کرده بودم. از بس که درگیر کار بودم.دیروز بعد از کار بابایی اومد دنبالم.هوای خیلی خوب و بهاری بود. بارون هم نم نم می بارید. بابایی ازم پرسید : میای بریم خیابون ساحلی یه دوری بزنیم؟ گفتم :آره. بریم از خدامه. همینجور که تو ماشین نشسته بودیم و داشتیم به دریا نگاه می کردیم یدفعه بابایی دست کرد تو جیبش و یه بسته کادویی درآورد و داد دسته من.گفتم این چیه؟ گفت بازش کن. بازش کردم .دیدم شش تا النگو خیلی خوشکله. دهنم از تعجب باز موند. بابایی گفت :اینا بخاطر اینه که تا چند وقته دیگه قراره نی نی کوچولومون دنیا بیاد. و هم بخاطر ولنتاینه. چونکه عشق زندگیم هستی.......... من خدا رو شکر می کنم ...
نویسنده :
مامان صدیقه
17:44